محل تبلیغات شما

نشسته‌ام در سالن غذاخوری دانشگاه و مثلا قرار است اسپیکینگ و رایتینگ کنم، لکن دل‌آشوب‌تر از آنم که بتوانم فکرم را در یک نقطه جمع کنم، چرا صرفا حضور یک نفر، دو سه دیوار آنطرف تر مرا این‌چنین به هم می‌ریزد؟

امروز ف. را دیدم، از استادش غر می‌زد که بعد از چهار سال کار کردن در آزمایشگاهش، وقتی که خواسته ریکام بگیرد گفته ببین تو به درد کار آزمایشگاهی نمی‌خوری که»، وقتی داشت با استادش حرف می‌زد یک لحظه از لای در دیدمش، دست به سینه و موش‌شده ایستاده بود، آن همه اعتماد به نفس و روابط اجتماعی و گسترده و ژست حق‌طلبی اش به یکباره دود شده بود. کداممان در برابر قدرت حاکمی که کلید قفل آینده‌مان را در دست دارد و می‌تواند به خاطر یک لجبازی کوچک تا ابدی از ما دریغش کند، مطیع و سر به زیر نمی‌شویم؟ دلم سوخت، به هر حال هر کسی جهانی موازی جهان ما به شمار می‌آید، ما میتوانستیم او باشیم یا استادش. بگذریم

آتش من همین احساس اشتقای گنگ است ظاهرا، که این روز‌ها اینقدر بیشتر می‌نویسم. انگار همیشه باید یکجایی بسوزد و درد کند و نشود به کسی گفتش و روی آن مرهم گذاشت، باید یک جوری آدم با دستش چیزی خلق کند، متنی، نقشی، مجسمه‌ای، آهنگی.

ف. از دلدادگی طولانی و نامطمئنش با ص. گفت، پنج سال طول کشیده، پنج سال تفسیر کردند نشانه‌هایی را، که نه از تفسیرش مطمئن بودند نه حتی از وجود آن نشانه، پنج سال آن آتش زبانه می‌کشیده (چه شد که هیچکدام شاعر نشدند؟) فکر می‌کنم که در این کوره‌ای که در خودشان ساختند، چه نقش‌هایی را لعاب دادند، چه رنگهایی گداخته و گداخته تا آخر بعد از این پنج سال، این نقش تودرتو و پر جزئیات بلاخره سرد شده و شده سقف خانه‌شان. من ولی چه کردم؟ من در آتش نقش گداختم و شکست، آتش تند بود، پخش شد گرفت به هرچه که بود و نبود، خلاصه نمی‌دانم. بعدتر که دوباره روشن شد، صبر نکردم که گداخته شود، همینطور یک کپه‌ی گل را گرم کردم و نشستم زیرش و با اولین باران بر سرمان ریخت.

این یکی آتش را چه کنم که در دلم زبانه می‌کشد؟ خاموشش کنم؟ ذغالی که اب خورده باشد هرگز ار دیگری روشن می‌شود؟ چقدر حسودی می‌کنم به آنها که معماری و نگارگری عشق خودشان را بلد بودند، چقدر دلم می‌خواهد.

لعنت به این وضعیت که نمیفهمم رنج تعالی دهنده است، خودآزاری بیخودی است، چیست در دلم من خلاصه.

شعله کمی فرونشست، شاید زبان بخوانم.

زاویه‌ی روایت: نادان کل

برای یوسف کوچک مو بلند من، فاطمه

جان قفس را درشکسته؟ دل ز تن بگریخته؟

یک ,پنج ,سال ,دلم ,آتش ,گداخته ,که در ,پنج سال ,در دلم ,بعد از ,را در

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سراج الدین بناگر