محل تبلیغات شما

فئو، همقطار دیرینه‌

با من پیاده شدی، سوار شدی، گم شدی، دیدی که چگونه خودم را در چاه و چاله انداختم، چگونه بیرون آمدم (اگر بیرون آمده‌ام، خودم که انقدر به خودم نزدیکم این را نمی‌فهمم، فقط تو آنقدر فاصله داری و می‌دانی که قضاوتش کنی) من دنبال چه می‌گردم فئو؟

انقدر به خودم نزدیکم که نمی‌توانم تشخیص دهم کجا می‌روم، مثل جوجه‌ای در تخم مرغ، چه می‌دانم و اصلا چه فرقی دارد زیر مرغم یا کنار ماهیتابه. تو قضاوتم کن.

چقدر دوست دارم کسی قضاوتم کند، کسی مطمئنم کند که فلان کارم بد بود، فلان کارم خوب بود، فلان کارم تمام کاری بود که می‌شد کرد (تو که بهتر می‌دانی که هیچوقت تمامش را هیچکس انجام نداده)

دلم می‌خواست از قطار پیاده شوم جوری که هیچکس مرا نبیند، و فقط تو می‌دانی چقدر دلم می‌خواست همه ببینند که دارم جوری از قطار پیاده می‌شوم که هیچکس مرا نبیند. چیست این آینه‌ی چشمان دیگری که مداوم می‌خواهیم خودمان را در ان برانداز کنیم؟ یاد لمعات افتادم. می‌گفت خدا برای این آدم را خلق کرد که خودش را از چشم او برانداز کند، فکر کن کل کاربرد وجودی ما آیینگی چیزیست که حتی درست نمی‌فهمیم که موجود است یا نه. من هم مثل خلیفه‌ی خدا مداوم در ذهن خودم چشمرهایی می‌سازم، چشم‌هایی که مرا تحسین کنند، مرا تحقیر کنند، خودم را با چشم‌هایی می‌سنجم که در حقیقت حتی نگاه هم نمی‌کنند.

با س. راجع به رئالیسم حرف می‌زدیم، که چطور بعضی دید خودشان را به عنوان واقعیت» به ما حقنه کردند، کدام واقعیت؟ اصلا مگر وجود دارد؟ یا اگر وجود دارد ما اساسا راهی به یافتنش داریم؟ نه. واقعیت وقتی‌ خودش می‌شود که هیچ چشمی برای دیدنش نیست، واقعیت دختری است که دیر وقت در سالن مطالعه، آب پاکی را روی دست خودش ریخته که چشم‌های معشوقه‌اش اصلا او را نمی‌دیده، و فهمیده دیگر آینه‌ای ندارد که تصویر خودش را در آن برانداز کند.

*م. عزیزم، باید این را می‌نوشتم که بفهمم وقتی این را برایم فرستادی واقعا چه حالی داشتی، رفیق بی‌آینه‌ی تنهای من.

زاویه‌ی روایت: نادان کل

برای یوسف کوچک مو بلند من، فاطمه

جان قفس را درشکسته؟ دل ز تن بگریخته؟

مرا ,تو ,خودش ,برانداز ,پیاده ,اصلا ,این را ,فلان کارم ,را در ,قطار پیاده ,خودم را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

*شهادت حقیقتی عظیم* کارگاه قلمزنی