فاطمه شاگرد کوچک من بود، و من هنوز به درسی که باید از یک رفتار کوچک و معمولیاش بگیرم فکر می کنم. یکی از بچهها به لیوان شیر فاطمه خورد و کل ساعد فاطمه شیری شد، من همین موقع فکر میکردم که الان احتمالا یک دعوای مختصر یا یک حواست باشه» یا دستکم بیاعتنایی را باید انتظار داشته باشم، فاطمه ولی برخلاف تمام انتظارات من عمل کرد.
به دوستش نگاه کرد و لبخند زد. همین کمتر از ۳ ثانیه فکر مرا از تابستان درگیر کرده، چرا پیشفرض من همیشه دعوا با این و آن است؟ چرا حتما باید حق همه را کف دستشان بگذارم؟ چرا وا نمیدهم؟ ول نمیکنم؟ چرا سختم است مهربان باشم؟ چرا مهربان بودن من اتوماتیک نیست، برای مهربان بودن باید فکر کنم، باید فکر کنم که چه کاری مشفقانه است، انگار درغریزهام نیست، در سیر سریع اتفاقات نمیتوانم مهربان باشم، و در سیر کند اتفاقات هم یا بلد نیستم یا نمیخواهم. خیلی به فاطمهی کوچکم با قلب طلاییش فکر میکنم، ایکاش همین را از تکههای خاطرهی او یاد بگیرم.
*یوسف به برادرانش، بعد از سالهای سال دوری و عذابی که آنها به یوسف روا داشتند، گفت ملامتتان نمیکنم. کی من قلبی به این بزرگی خواهم داشت؟
فکر ,فاطمه ,مهربان ,همین ,کوچک ,یک ,مهربان بودن ,باید فکر ,سیر سریع اتفاقات ,اتفاقات نمیتوانم ,نمیتوانم مهربان
درباره این سایت