چرا تمرکز ندارم؟ آیا نوشتن به تمرکز داشتن کمک میکند؟
جواب نمیدانم است، جواب اکثر سوالهای من نمیدانم و هیچکس نمیداند است. اگر سوالم چیزی راجع به آینده باشد که خب روشن است نمیدانم، ولی مشکل اینجاست: جوابم به سوالهای مربوط به گذشته هم نمیدانم» است. مثلا قضیهای را از سر گذراندهام و هیچکس بیشتر از منِ اول شخص حاضر در آن ماجرا (قاعدتا) نباید اطلاعات بیشتری داشته باشد. ولی من نمیتوانم اتفاقی که افتاده را صورتبندی کنم، نمیتوانم بفهمم چه شده. نمیتوانم تبدیلش کنم به داستانی که از آن بشود گذر کرد. یک نویسنده، فیلمساز یا هر هنرمندی که قرار است ماجرایی را روایت کند، اکثر جزئیات را از قلم میاندازد. یک رود که قرار است تشکیل شود، از خیلی از سوراخسنبهها صرفنظر میکند. من نمیتوانم. من آن جریان آبی هستم که صد سال توی یک چالهی دیواری کوچک دور خودش می گردد و میگردد و میگردد.
تویسرکانی میگفت ابله آن کسی است که هیچ روشی را برای زندگی کردن برنگزیده چون به نظرش همه چیز تا حدی شل و ول است و هیچ سفت مطلقی وجود ندارد، و میگفت حماقتش آنجاست که نمیداند از آنجایی که در این جهان زندگی میکند، قاعدتا یک روشی دارد، هرچند که خودش نداند یا نخواهد بداند. دلم میخواست ایمان میداشتم، دلم دانستن و اطمینان در نقطهای از زندگیم را میخواست. میپذیرم که هیچ نقطهای قابل اطمینان نیست، و این روش زندگی من است. من مثل مورچهی کوچکی که در آب افتاده به هر تکهی کاهی چنگ میزنم. کاهها زیر آب میروند و بیرون میآیند. هیچکدام نسبت به دیگری برای من ارجحیتی ندارند، من فقط به نزدیک ترین چیز چنگ میزنم، تا در آب غرق شود و جستجویم را روی امواج از سر بگیرم. من ساحلی را بلد نیستم.
این روش زندگی من است ظاهرا، pathetic
فاطمه شاگرد کوچک من بود، و من هنوز به درسی که باید از یک رفتار کوچک و معمولیاش بگیرم فکر می کنم. یکی از بچهها به لیوان شیر فاطمه خورد و کل ساعد فاطمه شیری شد، من همین موقع فکر میکردم که الان احتمالا یک دعوای مختصر یا یک حواست باشه» یا دستکم بیاعتنایی را باید انتظار داشته باشم، فاطمه ولی برخلاف تمام انتظارات من عمل کرد.
به دوستش نگاه کرد و لبخند زد. همین کمتر از ۳ ثانیه فکر مرا از تابستان درگیر کرده، چرا پیشفرض من همیشه دعوا با این و آن است؟ چرا حتما باید حق همه را کف دستشان بگذارم؟ چرا وا نمیدهم؟ ول نمیکنم؟ چرا سختم است مهربان باشم؟ چرا مهربان بودن من اتوماتیک نیست، برای مهربان بودن باید فکر کنم، باید فکر کنم که چه کاری مشفقانه است، انگار درغریزهام نیست، در سیر سریع اتفاقات نمیتوانم مهربان باشم، و در سیر کند اتفاقات هم یا بلد نیستم یا نمیخواهم. خیلی به فاطمهی کوچکم با قلب طلاییش فکر میکنم، ایکاش همین را از تکههای خاطرهی او یاد بگیرم.
*یوسف به برادرانش، بعد از سالهای سال دوری و عذابی که آنها به یوسف روا داشتند، گفت ملامتتان نمیکنم. کی من قلبی به این بزرگی خواهم داشت؟
چظور گنجشک کوچک زندانی در قفس سینهی من، نمیتواند دندههایم را خرد کند و بیرون بیاید؟
بلبل زندانی در فصل بهار را دیدهای؟ خودش را به نردهها میکوبد میکوبد میکوبد، نرده نمیریزد، پرش میریزد، نوکش میشکند و باز میکوبد میکوبد میکوبد. دوست دارم دهنم را باز کنم و جوری پروازش بدهم، دهنم را بالای شهر باز کنم و از گلویم رد شود، روی دندانهایم بنشیند و تن یله بدهد به باد.
در سینهی من که بالهایش را باز میکند، بالها به دیوارهها میکشند و مچاله میشوند، باز در تنگی و تاریکی درون من بال میزند. زنده امید است، امید زنده است، امید بال هایش را به دیواها میکوبد، امید چنگهایش را به دری که نمیداند کجاست پرت میکند، امید بال بال میزند و هر باری، هر بالی شکستهتر میشود.
فئو، همقطار دیرینه
با من پیاده شدی، سوار شدی، گم شدی، دیدی که چگونه خودم را در چاه و چاله انداختم، چگونه بیرون آمدم (اگر بیرون آمدهام، خودم که انقدر به خودم نزدیکم این را نمیفهمم، فقط تو آنقدر فاصله داری و میدانی که قضاوتش کنی) من دنبال چه میگردم فئو؟
انقدر به خودم نزدیکم که نمیتوانم تشخیص دهم کجا میروم، مثل جوجهای در تخم مرغ، چه میدانم و اصلا چه فرقی دارد زیر مرغم یا کنار ماهیتابه. تو قضاوتم کن.
چقدر دوست دارم کسی قضاوتم کند، کسی مطمئنم کند که فلان کارم بد بود، فلان کارم خوب بود، فلان کارم تمام کاری بود که میشد کرد (تو که بهتر میدانی که هیچوقت تمامش را هیچکس انجام نداده)
دلم میخواست از قطار پیاده شوم جوری که هیچکس مرا نبیند، و فقط تو میدانی چقدر دلم میخواست همه ببینند که دارم جوری از قطار پیاده میشوم که هیچکس مرا نبیند. چیست این آینهی چشمان دیگری که مداوم میخواهیم خودمان را در ان برانداز کنیم؟ یاد لمعات افتادم. میگفت خدا برای این آدم را خلق کرد که خودش را از چشم او برانداز کند، فکر کن کل کاربرد وجودی ما آیینگی چیزیست که حتی درست نمیفهمیم که موجود است یا نه. من هم مثل خلیفهی خدا مداوم در ذهن خودم چشمرهایی میسازم، چشمهایی که مرا تحسین کنند، مرا تحقیر کنند، خودم را با چشمهایی میسنجم که در حقیقت حتی نگاه هم نمیکنند.
با س. راجع به رئالیسم حرف میزدیم، که چطور بعضی دید خودشان را به عنوان واقعیت» به ما حقنه کردند، کدام واقعیت؟ اصلا مگر وجود دارد؟ یا اگر وجود دارد ما اساسا راهی به یافتنش داریم؟ نه. واقعیت وقتی خودش میشود که هیچ چشمی برای دیدنش نیست، واقعیت دختری است که دیر وقت در سالن مطالعه، آب پاکی را روی دست خودش ریخته که چشمهای معشوقهاش اصلا او را نمیدیده، و فهمیده دیگر آینهای ندارد که تصویر خودش را در آن برانداز کند.
*م. عزیزم، باید این را مینوشتم که بفهمم وقتی این را برایم فرستادی واقعا چه حالی داشتی، رفیق بیآینهی تنهای من.
نشستهام در سالن غذاخوری دانشگاه و مثلا قرار است اسپیکینگ و رایتینگ کنم، لکن دلآشوبتر از آنم که بتوانم فکرم را در یک نقطه جمع کنم، چرا صرفا حضور یک نفر، دو سه دیوار آنطرف تر مرا اینچنین به هم میریزد؟
امروز ف. را دیدم، از استادش غر میزد که بعد از چهار سال کار کردن در آزمایشگاهش، وقتی که خواسته ریکام بگیرد گفته ببین تو به درد کار آزمایشگاهی نمیخوری که»، وقتی داشت با استادش حرف میزد یک لحظه از لای در دیدمش، دست به سینه و موششده ایستاده بود، آن همه اعتماد به نفس و روابط اجتماعی و گسترده و ژست حقطلبی اش به یکباره دود شده بود. کداممان در برابر قدرت حاکمی که کلید قفل آیندهمان را در دست دارد و میتواند به خاطر یک لجبازی کوچک تا ابدی از ما دریغش کند، مطیع و سر به زیر نمیشویم؟ دلم سوخت، به هر حال هر کسی جهانی موازی جهان ما به شمار میآید، ما میتوانستیم او باشیم یا استادش. بگذریم
آتش من همین احساس اشتقای گنگ است ظاهرا، که این روزها اینقدر بیشتر مینویسم. انگار همیشه باید یکجایی بسوزد و درد کند و نشود به کسی گفتش و روی آن مرهم گذاشت، باید یک جوری آدم با دستش چیزی خلق کند، متنی، نقشی، مجسمهای، آهنگی.
ف. از دلدادگی طولانی و نامطمئنش با ص. گفت، پنج سال طول کشیده، پنج سال تفسیر کردند نشانههایی را، که نه از تفسیرش مطمئن بودند نه حتی از وجود آن نشانه، پنج سال آن آتش زبانه میکشیده (چه شد که هیچکدام شاعر نشدند؟) فکر میکنم که در این کورهای که در خودشان ساختند، چه نقشهایی را لعاب دادند، چه رنگهایی گداخته و گداخته تا آخر بعد از این پنج سال، این نقش تودرتو و پر جزئیات بلاخره سرد شده و شده سقف خانهشان. من ولی چه کردم؟ من در آتش نقش گداختم و شکست، آتش تند بود، پخش شد گرفت به هرچه که بود و نبود، خلاصه نمیدانم. بعدتر که دوباره روشن شد، صبر نکردم که گداخته شود، همینطور یک کپهی گل را گرم کردم و نشستم زیرش و با اولین باران بر سرمان ریخت.
این یکی آتش را چه کنم که در دلم زبانه میکشد؟ خاموشش کنم؟ ذغالی که اب خورده باشد هرگز ار دیگری روشن میشود؟ چقدر حسودی میکنم به آنها که معماری و نگارگری عشق خودشان را بلد بودند، چقدر دلم میخواهد.
لعنت به این وضعیت که نمیفهمم رنج تعالی دهنده است، خودآزاری بیخودی است، چیست در دلم من خلاصه.
شعله کمی فرونشست، شاید زبان بخوانم.
از خودم هر روز بیشتر دده میشوم، از بیدست و پاییام، از هول بودگی وراثتیام، از صدای نازکم که در بحث بالا میگیرد و میلرزد، انگار که کمک میخواهم که همه با من هم عقیده باشند، از احساس نامطمئنی که به شوخیهای بیمزه و حرفهایم دارم، از حرفزدنهای بیمورد و زیادم راجع به همه چیز، که پشتبند این سکوت مطلق پیش آمده، از وقتی که مهربانی میکنم و ناگهانی که نمیتوانم تشخیص بدهم میخواهم مهربان باشم یا مهربان به نظر برسم، از اتاقم، از بوی بدنم، از عرق، از صورتم که بلند است و موهای جلوی سرم که صاف است، از آینه که دروم را از یاد من برده متنفرم، از چیزی درونم که در سفر با من نمیآید متنفرم، از چیزی درونم که در سفر با من نمیبیند، از چیزی درونم که با من هوای عمیق و سبک را نفس نمیکشد متنفرم، از این احساس ناکامل بودن مدام، از این همیشه و همیشه گشتن متنفرم، از قلب گرسنه متنفرم، از انبوه کتابها و نخواندنم متنفرم، از این که همیشه باید کسی را به چیزی بگویم، از اینکه نمی خواهم هیچ حرفی درونم بماند متنفرم، از این ترس تنها ماندن متنفرم، از این ترس جلو-عقب افتادن، از نگاه کردنهای بیشمار به پشت سر، از دویدنهای بیوقفه به روبرو متنفرم، از این اطمینانی که باید همیشه حاصل کنم -که همه هستید؟ تنها نیستم؟- متنفرم.
داشتم به آ. میگفتم که این امتحان تافل استعارهای از کل زندگی ما شده، خودمان و فکرمان را کج و معوج میکنیم که در قالبهاش جا شویم، وقتی که میپرسد "What was your most impressive memory?" اصلا مهم نیست لحظهی عمیق زندگی تو کی بوده و چه بوده، نگاه کردن دو نفره به فرود دو پرنده (و به طرز عجیبی موزون با آهنگ کلهر) مهم نیست، سرو سر خیابان که چپ و راست میشود در باد مهم نیست، آن لحظهی بعد از فتح قله، که کله کردید سمت پایین مهم نیست. مهم این است که در ۴۵ ثانیه جواب بدهی، مهم خودت نیستی، مهم جواب توست، مهم قالبی است که می خواهی خودت را با آن تعریف کنی.
تمام دو روز را در منزل ویران اقامت کردم، چه قدر احمقم من، همیشه و همیشه و همیشه. چه خیالی با خود میکردم؟ انگار دنیا قرار است با ذهن کودک من خودش را تنظیم کند.
فکر کنم وا بدهم، خودم را که نمیتوانم نه تحمل کنم و نه عوض، همین تکههای خردشده را میریزم به قالبهای مرسوم، به مردم نشان میدهم، گور بابای حقیقت هم کرده.
درباره این سایت